داستان های 100 کلمه ای
داستان صدکلمه ای شماره یک از آقای عطاالله افضل
"جاده ی ابریشم "
من حالم خوب شده دکتر،
مرخصم کنید . دلیلت چیست؟ 400 صفحه کتاب
نوشته ام .... در باره ی
اسب !! آفرین بیار ببینم
تو راهرو یک نفر نشسته بود با دسته ی صندلیش حرف میزد . یک مرد لاغر
باریش سفید ،دستهایش را
گوشی کرده بود ،با مخاطب
خیالی حرف میزد . کتاب را
آورد گذاشت روی میز دکتر
ته ریشش را خاراند و منتظر
نظر دکتر شد .تمام 400
صفحه را نوشته بود گروپ
گروپ....گروپ ....
دکتر صدا زد آقای کسرایی
ناصر آقارا ببرید به اطاقش
برگشت به دکتر گفت می دانستم زحماتم به هدر میرود . کاش سوار اسب
مهربانم شده و رفته بودم
جاده ی ابریشم !!!
داستان صدکلمه ای شماره دو از خانم کبری صادقی
«اخرین سیگار»
نور لرزان پیه سوزسایه پیرمردراکه،مشغول سیگار کشیدن بود،روی دیوار نمایش میداد،
سیگار به انتها رسید .
از جایش بلند شد
،انگاردنباله چیزی،میگشت
چند بارپنجره اتاق راباز و بسته کرد.
نگاهی به بیرون میانداخت و دوباره پنجره را میبست
وقت از نیمه شب گذشته .
اوهنوزهمه جارابه دقت نگاه میکرد
پاکتهای،سیگاررازیرلحافش،دید
آنهارا برداشت
همه خالی بودند. با عصبانیت آنهارا خورد.
چشمش به پرونده ای افتاد .روی آن نوشته شده بود .بخش اعصاب و روان.
عکس پیر مرد روی پرونده دیده میشد
داستان صدکلمه ای شماره سه از خانم شکوه موسوی
«رابطه»
شماره یک: یه کم آهسته تر
شماره دو: بیا دیگه اینقدر تنبلی نکن
شماره یک: مگه نمی بینی نمیتونم پا به پات بیام؟
شماره دو: خودت گفتی که بهتر شدی
شماره یک: آره بهتر شدم, اما هنوزم باید خودمو بکشونم روی زمین. مگه نمی بینی؟
هنوز شماره یک داشت خودش را روی زمین می کشید, که شماره دو از روی زمین بلند شد و یک قدم جلوتر رفت. شماره یک ایستاد. توانایی جلوتر رفتن را نداشت. پای راست هم ایستاد. آخر, رفتن او وابسته به گام برداشتن شماره یک بود. پای چپ پیش خودش گفت: کاش آن روز تصادف نکرده بودیم
داستان صدکلمه ای شماره چهار از آقای حبیب الله فرازیان
«آواز آخر»
ماه کامل به جیر جیرک گفت :مدتی است نوایت عوض شده غمگین مینوازی
جیر جیرک در حالیکه به تصویر قورباغه پیر در آب راکد برکه نگاه میکرد گفت:
تمام عمرم به گوش کردن آوازقورباغه گذشت . ولی چه حیف . او هیچوقت این را نفهمید
ماه کامل گفت: اینقدر نا امید نباش . تو به دوست داشتن خودت ادامه بده ، او بالاخره میفهمد.
جیر جیرک گفت:امشب آخرین شب عمر قورباغه است میدانم . چون خیلی زیبا میخواند
ناگهان ماه فریاد زد : آه قورباغه .
وچشمان جیرجیرک رد مار آبی را دنبال کرد که با دهان پر بطرف نیزار در حال فرار بود.
داستان صدکلمه ای شماره پنج از آقای منوچهر فلک دین
" گیس بریده "
: سلام مادر چطوری؟ خوبی؟ ۰۰۰۰ چته ؟ چرا اینقدر گرفته ای ؟ چرا تلفنو جواب نمیدی ؟
: میخوای چطور باشم با ای پا درد ،امونمو برده ،سیاتیک ،فشار خون، حتما باز اومدی سری بزنی و زود بر ی ؟!
: نه مادر، زود حاضر شو موها کوتاه کنم۰
: چی؟ ۰۰۰نه ، اصلا حرفشم نزن، دیگه چی؟ میخوای آخر عمری بم بگن " گیس بریده" ؟
: مادر تو رو خدا لج نکن، اینجوری هم شستنش راحتتره هم دیگه شوره و خارش سرت هم تموم میشه۰
: روم سیاه، اگه فامیل و طایفه بفهمن ؟
۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰
: تموم شد، دیدی کاری نداشت،اینم گیسای خوشکل حنایی بریدت، یادگاری برای من و پرستو ۰
داستان صدکلمه ای شماره شش از خانم رقیه حافظی
"عصا"
موهای سفیدش زیرروسری قرمز رنگش چپوندوگره ش محکم کرد.دست نمدارش به دامن پلیسه گلدارش کشیدوزیرلب زمزمه کرد. خوش بخودم که خرندارم. ازکاه وجوش خبرندارم. شونه هامدیگه درد ندارن باعشق ویرونه روکردم یه سرا اسمون ریسمون بهم بافتم ,شدم نرده بوم ترقیشون ,پایه هاش روشونه م بودکمره قوزبرداشت یه لحظه فقط یه لحظه دستم لرزید شونه م شکست ,دردی توستون فقراتم پیچید بگمانم پنجمین مهره کمرم پودرشد.یه دستم روزانومگذاشتم وبادست دیگه چوب شکسته روعصا کردم .بلندشدم صاف ایستادم ونفس عمیق کشیدم
داستان صدکلمه ای شماره هفت از خانم سیمین مولایی
«يادگار»
در حجره اش را که زدند؛چهاردست و پا گوشه اى خزيد و الغوث ميگفت …چهل سال"النکاح"سنتش بود و با "قبلت"و "قبلنا "زنهاى مطلقه و شوهر مرده را از آتش دوزخ دور و خودش را به بهشت نزديک مى کرد …
سى سال مى گذشت و نه از زنى که عاشقش شد و شکمش بالا آمد خبرى بود و نه از گردنبند يادگار مادرش که مهر و صداق او شد …و حال آن را بر گردن زنکى ديده بود که فقط ديشب محرمش بود و از او شنيده بود تنها چيزي ست که از پدر ناديده اش در دست دارد …
داستان صدکلمه ای شماره هشت از آقای ایمان کاشی زاده
"بی واهمه"
مرد میانسال هر لحظه به سرعت خود می افزود و هر بار که به پشت سرش نگاه میکرد مرد جوانی را میدید که تعقیبش می کند . ترسی در رفتار مرد میانسال دیده نمیشد. با چنان سرعتی راه میرفت که قابل تصور نبود .
ولی مرد جوان هر لحظه بیشتر به او نزدیک می شد .
بلاخره مرد جوان از او سبقت گرفت، کمی جلوتر برگشت چاقویی را بیرون آورد و در شکم مرد میانسال فرو کرد . مرد میانسال میدانست که تا چند دقیقه دیگر خواهد مرد . بند کفشش باز شده بود خم شد، آن را بست و با همان سرعت به راهش ادامه داد .
داستان صدکلمه ای شماره نه از خانم بهنازرضایی
«گلدانهای دختر»
دختر هر روز برگهای 12 گلدان حسنی یوسف پشت پنجره را با آبپاش مرطوب می کرد. سه هفته اول خیلی با طراوت بودند. اتاقش مثل گلخانه شده بود. دختر بیشتر آبیاری شان کرد اما برگها مات شدند. رگه های صورتی و بنفشی که سبزیشان را از یکنواختی در می آورد به تدریج محو شد. آبیاریشان را یک روز قطع کرد اما تمامی برگها خم شدند. بعد از آن یکی یکی از ساقه جدا شدند. دختر هیچگاه نفهمید عمر گلدانهایش کوتاه بوده یا آبیاری او آنها را خشک کرد.شاید هم زمستان آنها را به خواب برده بود.
داستان صدکلمه ای شماره ده از سیدمسیح ناظمی
«شب های مادرید»
دود سیگار در فضا پیچیده بود. افراد مختلفی میزهای کافه را پر می کردند. میز بزرگی که وسط کافه قرار داشت، به قمار اختصاص می یافت. آندره هر شب یکی از پایه های ثابت این میز بود.
150 یورو تمام موجودی جیبش را پیش کشیده بود.
امشب قمار روی بد خود را نشان می داد. وقتی که پول ها را باخت، ساعت خود را هم فدا کرد و بعد رقبا پالتو چرم را از تنش در آوردند.
از سرما می لرزید و قدم می زد. جلوی در بانک، پنج اسکناس روی زمین دید.
به میدان گاوبازی رفت تا در شرط بندی شرکت کنند
داستان صدکلمه ای شماره یازده از آقای وحید جمشیدی
"سادگی"
چراهمش از اینطرف میری رضا جون؟ لباس سفیدتم که شُلی شده...!
_ گاهی اوقات دوست دارم از این کوچه رد بشم فرید، که پاهام رو بزنم توی گِل وشُل و صدای چلیپ چلیپش رو بشنوم.
من و تو که بچه نیستیم تو چهل سالته ،منم که یکسال از تو کوچیکترم .من که مجبور نیستم، از راه آسفالت میرم.کفشمم مثِ تو کثیف نمیشه.
_ولی بعضی اوقات آدم نیازداره برگرده به دوران بچه گیش...
کودک درون من خیلی وقته که خوابیده...
_من بیدارش می کنم.
چه جوری؟
_اینجوری...
مُشتی گِل ولای را به روی موهای جوگندمی فریدکشید...
داستان صدکلمه ای شماره دوازده از خانم رضیه خادم الحسینی
«شال سفید»
یوسف چقدربا این پای دردت تواین سرما بری جنگل هیزم بیاری!الان میخوام رو صندلی توبشینم یه شال گردنِ گرم برات ببافم .حتی اگه کاموا هم نبود باموهام یه شال سفیدبرات می بافتم!بافت وبافت.خسته که شدنگاهی به اطرافش انداخت یوسف اینجا چقدر برهوته!!جنگل کو!کلبه مون کو! وشال را که بلندوسنگین شده بود با پاهایش هل داد. واییییییییی یوسسسسف!شالت داره منو میکشه !دارم میفتم تو دره! مادر،مادرچی شده باز خواب بابارو دیدی،بلندشو وقتِ داروهاته،ای وای این شیافا کو نکنه خوردیشون!!!
داستان صدکلمه ای شماره سیزده از خانم ساراحسن زاده
«قوطی کبریت»
«مردم شهر! بعد از هفت سال، ساخت تنها بنای چوب کبریتی دنیا به اتمام رسیده، ورقه های فلزی کنار میروند و همه میتوانند بنا را ببینند.»
در میدان اصلی، مردم هر بار با شنیدن این خبر دست میزدند و هورا میکشیدند و دوباره به رقص مشغول می شدند.
در ساختمان شهرداری معمار میگفت: « سقف فلزی باید سرجایش باشد، ممکن است باران ببارد.»
معاون شهردار میگفت: «نمی توانیم ورقه ها را برداریم. احتمال هرج و مرج و خرابکاری می رود.»
شهردار گوشه سبیلش را تاب داد و نوشت: «نیروهای امنیتی به شدت با هرکس که به بنا نزدیک میشود برخورد کنند.»
داستان صدکلمه ای شماره چهارده از خانم سلطان خادمی
«وابستگی»
وقتی دستان کوچک اش تاروپود قالی رو شناخته دار قالی گوشه زیر زمین سوار شد که تمام آرزو های کودکی را پای دارزدخاله آمنه دختر ای روستا رو جمع کرد قالیبافی یادشون بده از همه با استعداد تر بودسالهای اول می بافته بدون اینکه خسته بشه کاکا وننه خوشحال بودن می بافت تا اجازه زمین جمال وداروی ننه بده شنیده گفت دیگه دوکلمه حرف نمی زنه مریض شده پای دار تکون نمی خورد کاشکی شوهرش می دادیم صدای جمال اومد دیونه را کی میگیره میخواهی آبروت نره بزار قالیشوببافه ازپای دار بلند شد گفت خسته ام باید استراحت کنم
داستان صدکلمه ای شماره پانزده از خانم سمیه اسفندیاری
«خیال»
حسابش از دستم در رفته تو بگو چند تا کلاف دادی، تا من آنها را که مانده بشمارم. بعد میفهمم چند تایش را بافته ام. تمام آبی ها و سبزها را بافته ام فقط مانده قرمز، زرد و چند رنگ دیگر.تمامی ندارد که. شده اند مثل خیالهای هر شبم همانهای که قبل ازخواب تا دراز میکشم روی تخت ردیف میشود پشت سر هم .انقدر میبافم که، خوابم میبرد و صبح ها تا تاپ نیفتم ،توی دره بیدار نميشوم .آن هم انقدر جیغ میزنم که به خودم می آیم خواب بودم. دوباره همه چیز پنبه میشود .هر چه بافته ام .گفتی :بیشتر از چند تا ؟
داستان صدکلمه ای شماره شانزده از خانم زهرابرازنده
"موطلایی "
دخترکی ریز نقش با موهای طلایی حلقه حلقه کودکانه بر روی صندلی نشسته بود دخترکی که عاشق شد و احساس کرد میتواند با عشقش خوشبخت شود تمام سرمایه جوانیش را هزینه عشقش کرد و چقدر در ان زمان زندگیش رویایی شده بود موهایش از همیشه طلایی تر تازه از بافتن موهایش لذت میبرد تازه طعم خوش زندگی را چشیده بود ناگهان شنید عشقش به او خیانت کرده با خیانت عشق خود را کشت وقتی دوباره متولد شد موهایش که مانند طنابی به دور گردنش را فشار میداد کوتاه کرد و پس از ان ناخنهایش و اهی کشید و نشست
داستان صدکلمه ای شماره هفده از آقای عیسی ابراهیم زاده
"فردا؟"
خط روی سنگ قبر شبیه نوشته ی روی درباغ بود. روی درباغ با خطی سیاه درشت درزمینه سفید نوشته بود((باغ سید رضا ماندگار)) سورو سات راداخل باغ بردیم. گفت:بچه هاتاقبل از ساعت دو اداره باشید .خودت چی؟ من همه ی تفریحاتم را گذاشته ام بعد ازبازنشستگی.اصرار بی فایده بود.هردوشنبه جیم میزدیم ،او نمیامد. پنج سال مانده به بازنشستگی مغازه ای خرید. بعد از اداره تا آخر شب در مغازه بود.دوماهی از بازنشستگیش میگذشت.ازسرخاک که برگشتیم یکی از بچه هاگفت: باید باغ دیگری پیدا کنیم .
داستان صدکلمه ای شماره هیجده از خانم اشرف داوری
"رحمتی "
هر روز صبح بچه ها جلو مدرسه می خواندند رحمتی یه پاش پتی یه پاش جوراب خط خطی رحمتی که سر تراشیده اش بیضی شکل بود از روی صندلی بلند می شد دنبال بچه ها.بچه ها جیغ می کشیدند و وارد مدرسه می شدند یک روز مریم دیر رسید رحمتی تنها بود شنیده بود روزی دختری را بغل کرده مادرش گفته بود او بچه ها را دوست دارد توی خانه حوصله اش سر می رود مریم همچنان کنار کوچه ایستاده بود رحمتی به گلهای دستمالش خیره شده بود گربه ای میومیوکنان وارد کوچه شد جلو زنجیری که دور پاهای حنا بسته رحمتی بود دراز کشید مریم خندید رحمتی هم.
داستان صدکلمه ای شماره نوزده از خانم ملیحه کریمی
"وسواس"
زنگ در زده شد علی با کت و شلوار قهوه ای با دسته گلی زیبا همراه پدر و مادر وارد شد.مادر زهرا او را صدا زد چای بیاورد.بعد از صحبت هایی که بین آنها انجام گرفت.برای شناخت همدیگر قرار گذاشتند با هم بیرون بروند.در رستوران علی از زهرا خواست که دستهایشان بشویند زهرا بعد از شستن دستها،جلو دستشویی منتظر علی شد.از کنار در علی را دید که مشغول شستن دستهاش بود با یک بار راضی نمی شد نگاهی به دستش می کرد و دوباره می شست نگرانی در چهره زهرا نمایان شد.او تصمیم زندگیش گرفت.
داستان صدکلمه ای شماره بیست از خانم بانوزنگنه
«پولیور»
چشمانش به تلویزیون بودوگره ها بسرعت روی هم می نشست
نخ هایی برنگ بهشت و بافتی از جنس عشق.
پدر کنارش نشست وگفت این همه برا نوه ی عزیز باباس
_مریم لبخند ی زد و گفت وقتی بیاد دیگه فرصت نمی کنم ._مبارکه بابا سا لم باشی خیلی قشنگ ان در حالیکه نیم خیز شده بود از توی سبد بسته کاموا ی مخملی را بر داشت وگفت :حوصله ات میشه برا بابا یه پولیور ببافی.
_حتمن پدر چه رنگی ؟در حالیکه بلند می شد گفت:
_شاد باباجون،شاد ،خندید و گفت حسودیم شده بابا جون دو
روز بعد عازم جبهه شد .پولیور هنوز توی کمد آ ویزانه.
داستان صدکلمه ای شماره بیست و یکم از خانم سمیه سنجری
"تفاهم"
زن:این دیگه چیه؟
مرد:نگو با اینم مشکل داری؟خودت می دونی اون بدبختا رو با یه تیکه چوب هم می شه گم و گورشون کرد به حالشون هیییچ فرقی نداره
-اما برای من خیلی مهمه.تویی که هیچی برات مهم نیست.
-واقعا برات مهمه چه جور ازشون جدا شی؟
-تو حتی نمی فهمی دیگه تو عصر کلوخ و افتابه نیستیم.باتکنولوژی غریبه ای.
-واقعن براشون احترام قایلی؟
-لعنتی حتی رنگش هم به سرامیک توالت نمی خوره. چرا نارنجی؟
-یادت باشه چندتا شمع با خودت ببر و در سوگشون روشن کن.
-کاش جنسش برنج بود.می گفتم عتیقه است.
-عود هم ببر.